بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

شاعر : سعدي

در آن صورت که عشق آيد خردمندي کجا ماند؟بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماندقضاي لازمست آن را که بر خورشيد عشق آرد
که بار نازنين بردن به جور پادشا ماندتحمل چاره‌ي عشقست اگر طاقت بري ور ني
بيا گر روي آن داري که طعنت در قفا ماندهوادار نکورويان نينديشد ز بدگويان
چنان صيدش کنند امشب که فردا بينوا مانداگر قارون فرود آيد شبي در خيل مهرويان
که بوي عنبرآميزش به بوي يار ما ماندبيار اي باد نوروزي نسيم باغ پيروزي
نبخشايد مگر ياري که از ياري جدا ماندتو در لهو و تماشايي کجا بر من ببخشايي
که دشنام از لب لعلت به شيرين‌تر دعا ماندجوابم گوي و ز جرم کن به هر تلخي که مي‌خواهي
مخور زنهار بر جانم که دردم بي‌دوا مانددري ديگر نمي‌دانم که روي از تو بگردانم
مگر وقتي که در کويي به رويي مبتلا ماندملامتگوي بيحاصل نداند درد سعدي را
بجز قاضي نپندارم که نفسي پارسا مانداگر بر هر سر کويي نشيند چون تو بت‌رويي
که دين از قوت رايش به عهد مصطفي ماندجمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدين
که تا دوران بود باقي برو حسن ثنا ماندکمال حسن تدبيرش چنان آراست عالم را
درين دولت که باقي باد تا دور بقا ماندهمه عالم دعا گويند و سعدي کمترين قائل